جماعت سلام . در بد عهدی به دنیا امده ایم . نه اینکه بخواهم این را به جبهه ای سیاسی متصل کنم . نه . که سیاست هم به نوعی اسیر این بدعهدی ایام است و در برزخ چنبره وار این زمانه گرفتار . پس برای اینکه خود را بیمه کنم و احتمالا شما را که این را می خوانید با جار بلند داد می زنم من به سیاست کاری ندارم . بیمه ی عمر البته اگر بپذیرند !! روزگاری که هنوز این عهد سایبری بر سازوکار زندگی مردم سایه نینداخته بود اهل این سامان به اندک سوادی هم اگر شده بود شاهنامه می خواندند و حسین کرد شبستری و هزار و یک شب و امیرارسلان نامدار و چه چه ها را . اگر کسی دستش به قلم می رفت لا اقل چندین صد بیت شعر از این دارایی های اجدادی را بلد بود و به اواز بلند می خواند و در دید مردم شایسته احترام بود و به دانش شهره . اما اکنون که همه می خوانند و می دانند کسی این یافته های گذشته را نمی داند و نمی خواند . واویلا است در کشور هفتاد کرور نفری گل و بلبل که هر جا کم می اوریم چنگ می اندازیم و قفل موزه ها را می شکنیم و به سراغ گذشته می رویم و دست می کنیم از داخل قفسه ها کتابی چیزی از تاریخ گذشته بر می داریم و به رخ می کشیم ُکه ما این بوده ایم و امروز اینهمه غریبه و نا اشنا هستیم . کسی کتاب نمی خواند و کسانی هم که می نویسند پذیرفته اند که کسی نمی خوانند . شایسته ی این مرز و بوم نیست که پلنگ صورتی و شرک از رخش و شبیدیز که نه حتی از فردوسی و نظامی و داریوش و کورش هم برای بچه ها و بزرگتر ها نام آشناترند . روزی روزگاری در یک نشستگاه ادب و هنر در شهر گل و نارنج شیراز از بهار بهتر نشسته بودم . سخنور بالای سن پشت سخنگاه ایستاده و با آب و تاب حرف می زد و کم مانده بود که همه چیز دنیا را به نام ایران و ایرانی مصادره کند و بگوید که اگر ما نبودیم دنیا غرقه در گل و لای بی باوری و بی دانشی بود . در همین اثنا کودکی بادکنک بزرگ مرد عنکبوتی را به رنگ قرمز و آتشین رها کرده بود و این آدمک جهانگیر از صندلی ای به صندلی دیگر می رفت و کودک دنبالش که بگیردش . گرفتید ؟این بادکنک با اصلش کمتر از دو سال بود که به دنیا آمده بودند . حالا هر چه می خواهد آن سخنور گلوی خودش را پاره کند و بگوید ما ... کدام ما ؟ مایی که هنوز نتوانسته ایم یکی از این داشته های فرهنگی را که از حمله ی اعراب و مغول و مقدونی جان سالم به در بردند را نگه داریم ؟ علاء الدین را گذشتگان ما تحت سیطره ی اعراب عرب کردند و جهان پیشتاز غرب آن را به دنیا عرب معرفی کرد .سندباد را با دستار و شلوار گشاد نشان دادند و خدا امواتشان را بیامرزد که دست کم نشان دادند و بچه های ما این یکی را می شناسند . علی بابا را اگر چه دزد معرفی کردند ولی به هر حال تعریف شد. ما خودمان چه ؟هزار و یک شب را الف لیل و لیله نوشتیم و جهان به نام اعراب شناخت و ما را هم البته اعرابی می پندارند . در این برزخ گرفتار شدیم و پنداشتیم که زیرا کورش نماز نمی خواند . یکی به دانش پدرانه بر ما ظهور نکرد که پسر آن موقع هنوز نمازی به این شیوه بنا نشده بود . کورش را کنار گذاشتیم . داریوش را هم و بسیار دیگر را . کاری به خوب و بد و زشت و زیبا بودن این نامها ندارم . اما این افراد گذشته ی ما بودند . گذشته را فراموش کردیم و اگر کسانی هم داد بر اوردند که این نگاه به سامانی نیست به هزار و اندی انگ و اتیکت موسوم شدند و خاموش . چه عایدمان شد ؟ ما که مردم سر به راهی بودیم . مگر جایی را تنگ می کرد که گذشته خود را اینگونه مخدوش نکنیم ؟ هزاران هزار قصه که کلاهشان به فلک می سایید در پیکره ی فرهنگی ما نهفته بود. شدیم کاسه ی از آش داغ تر و همه را مربوط به عهد جاهلیت دانستیم . مملکتی را که دنیایی از داشته و پیدا کرده در پس و پشت تاریخ خود داشت را فراموش کردیم و نشستیم و دست روی دست گذاشتیم . دنیای درخت نشینان ینگه بر ما غلبه کردند . ساختند و به خوردمان دادند . آنقدر که پت و مت و پلنگ صورتی شهرتشان از گذشتگان ما بیشتر شد و پینوکیو شد ضرب المثل که بعد از ۳۰ قسمت آدم شد و ما نشدیم . مردمی که کتاب از دستشان زمین نمی ماند و شبهای کرسی و چله شان به بانگ خوانش شاهنامه و حافظ رنگ می پذیرفت شدند تماشاگران جومونگ و اوشین و هانیکو . اسامی ژاپنی و اروپایی و کره ای را به خاطر سپردند و خاطر از نامهای خود خالی کردند . بچه ها نقاب بستند و به جای سمک عیار رابین هود شدند . شمشیر های پلاستیکی اسباب بازی های فرمایشی را دست گرفتند و با نک آنها نوشتند زرو . ما فقط نشستیم و نگاه کردیم و فکر کردیم که مردم با فرهنگی هستیم . هی به موزه های خود سرک کشیدیم و مهره های خود را شمردیم که ما کی هستیم و کیان را داریم . با این احوال که در موجاموج بدایع تازه ی دنیای به اصطلاح دشمن گیر و گرفتاریم ُ مایی که از ماکروفر گرفته تا جاروی دستی خانه مان را به مارک ها و نامهای انسوی آب ها می شناسیم و نامی به جز آن برای خود نیافته و نبافته ایم ُ مایی که نتوانسته ایم برای بچه های خود به جای راپونزل و سیندرالا و بتمن و هزاران هزار نام آشنای نا آشنا چیزی ارائه کنیم چگونه می توانیم دانش قصه های خود را در ساحت نوشتار به فرزندان خود بیاموزیم . چگونه می توانیم کتاب را به خانه ها برگردانیم ؟ چگونه می توانیم گرد کهنگی موزه های خود را بگیریم و داشته های خود را برای دنیاتعریف کنیم ؟ما به گذشته های خود پشت کرده ایم . و وای به حال ما که آیندگان ما را نفرین می کنند که هیچ چیزی برایشان به جا نمی گذاریم . فقط هنگاهی که فیلم ۳۰۰ ساخته می شود داد بر می آوریم که چنین مباد و چنان باد. هجوم از همه جا هست از همه سو و ما سرمازدگان کنج عافیتیم و هی لک لک دندانهایمان به هم می خورد که چرا کسی به ما توجه نمی کند . و وای که بدتر کسانی هستند سر برده در پتوی بی خبری که همه دارند به ما نگاه می کنند . و همه د ارند حسرت ما را می خوردند . نه چنین نیست و نمی شود تا ما بار دیگر نیم نگاهی به داشته های خود بیندازیم و گذشته ی خود را از پل تاریخ عبور دهیم . نترسیم که اینها جایی را تنگ نمی کنند . نترسیم و بگذاریم میدان دید فرزندانمان وسیعتر باشد . نه می خواهیم و نه می توانیم که مقابل ورود اساطیر امروزین دنیای سایبری و رادیویی و فیلم و تکنولوزی را بگیریم . که چنین پنداری البته نشان از بیماری وخیمی است . تنها گله از این است که چرا نمی خواهیم ما نیز سفیری به ابن خیل عظیم در حرکت روانه کنیم و سخنی بلند آنچنان که دنیا بشنود بگوییم .
:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0